Friday, July 13, 2007

دامن بلند و گشاد


رها عسگری زاده


لیدا که رفت همه ساکت بودیم... به ازدواج نافرجامش فکر می کردم و سکوتش در برابر جدایی ... از جلوی شهرکتاب هفت حوض که گذشتیم ماموران نیروی انتظامی را دیدم که دورشان شلوغ بود. احسان با خنده به من گفت : الان می گیرنت . منهم که بی آرایش و آشفته هنوز ذهنم درگیر چشم کبود شده لیدا بود خندیدم. یکی از ماموران چادری به سمتم آمد و گفت : چند لحظه تشریف بیارید.
جلوتر مردی با لباس شخصی فیلمبرداری می کرد و عابران هم موبایل به دست عکس می گرفتند . اعتراض کردم و گفتم سوار ون نمی شوم. ماموری که کنارم بود گفت : کاریت نداریم فقط یه تذکره.
صدامو کمی بلندتر کردم و گفتم اگه تذکره همین جا بگو . دوربین به سمتم برگشت . گفتم فیلمبرداری نکن . مرد قد بلندی که ریش انبوهی هم داشت آمرانه به فیلمبردار تذکر داد که دردسر تولید نکند. زن از فرصت استفاده کرد و گفت:« خواهش می کنم . منهم تقصیری ندارم . اینجا امروز شلوغ شده . این آقایون همه سردار هستند و به خاطر حضور خبرنگارها سخت گرفتن. خواهش می کنم جو سازی نکن . سوار ون شو و تعهد بده.» گفتم :«سوار ون نمی شم . بیار اینجا تعهد رو تا بنویسم.» سروان قد بلند جوانی بی حوصله به سمتم آمد و گفت :« چرا سوار نمی شی ؟ زن پادرمیانی کرد که آقا من الان حلش می کنم » گفت : «چرا سوار نمی شی. اگه سوار نشی اینها به زور سوارت می کنن. من نمی خوام دردسر بشه. فکر می کنی اگه تو جوسازی کنی چیزی تغییر می کنه ؟» گفتم:« همه حرفاتونو زدین اما من سوار نمی شم .» گفت :« چرا ؟ گفتم چون اعتمادی به شما ندارم.» با تعجب گفت :« به پلیس اعتماد نداری ؟» گفتم:« نه ! مگه شما جای من بودی اعتماد می کردی ؟» ، گفت :« تو بیا . خواهش می کنم . فقط بیا که جلوی دوربین اینها نباشی . قول می دم اتفاقی نیفته.»
نگاهی به اطراف کردم . 3 نیروی زن ... مردم تماشاچی ! دوربین های فعال ... فلاش دوربین دیجیتال یک مرد عابر ... دوربین فیلمبرداری ، حدود 5 نفر درجه دار با لباس فرم نیروی انتظامی ، 3 سرباز و از همه جالب تر دو مرد قد بلند و تنومندی که باریش های انبوه و نگاه عصبانی شان تن همه رهگذرهارا می لرزاندند. سوار ون شدم . دو زن هم کنارم سوار شدند . به زنی که گفته بود سوار شو گفتم :« خوب ! حالا چیکار کنم ؟»
زنگ بزن واست مانتو بیارن.
من همه مانتوهام همین شکلی ان .
چرا ؟
چون گرمه هوا . فصل تابستونه. لباس تابستونی هم باید این شکلی باشه.
زن مستاصل نگاهی به بیرون ون انداخت و گفت : من می دونم چی می گی . اما مانتوت کوتاهه . آستینش هم کوتاهه . اگه توی جمعیت پیادت کنم دردسر می شه . بذار بریم اونور میدون که کسی متوجه نشه .
زنی که کنارم بود لباس فرم نیروی انتظامی نداشت. ته چشمانش رگه هایی از ترس خودنمایی می کرد. مدام اصرار می کرد که جوسازی نکنم. در همین حین دو دختر دیگر را نیز سوار ون کردند . هردو مانتوی بلند و مقنعه داشتند و چهره خسته شان نشان می داد که از سرکار می آیند . زن پرسید چه کسی اینها رو گرفته؟
دختر فریاد می زد و داد و قال می کرد . می گفت : «اینهمه سال درس نخوندم که مثل دزد و قاتل جلوی چشم مردم منو سوار این ماشینا کنین .»
صدایش به بیرون ون رسید و راننده ون به دستور یکی از مردان لباس شخصی پشت فرمون نشست . پرسیدم : «می شه بگین کدوم ماده قانونی حدود حجاب رو مشخص کرده ؟ این کاملا سلیقه ای یه . ممکنه لباسی که از دید شما بدحجابی باشه از دید کس دیگه ای نباشه . مردی که جلوی ون نشسته بود» گفت : «دیگه معلومه خانوم . کوتاه و تنگ و نازک نباشه .»، گفتم: «اینکه خیلی عمومیه .»
دخترک دوباره فریاد کشید و ون با اسکورت الگانس نیروی انتظامی به راه افتاد . معترض به زن همراهم گفتم : کجا می ریم ؟
وزرا !!
تو گفتی کمی جلوتر پیاده می شین .
می دونم . همیشه همین کار رو می کنیم . منهم تازه اومدم اینجا . به خدا منهم کارمند اداری بودم .روانشناسی خوندم. نمی بینی لباس فرم تنم نیست . نمی دونستم می خوان ببرنتون وزرا. به جمع نگاه کردم ... قبلا همیشه می گفتم اگر مرا بگیرند داد و قال می کنم . اما بی تفاوتی عجیبی وجودم را گرفته بود .فکر می کردم خوب فریاد تاثیری ندارد و فقط اعصاب خودم را بهم می ریزد. از طرفی تماس دوستان همیشه در صحنه هم انقدر سرم را گرم کرده بود که فقط به این فکر می کردم که بالاخره داخل این وزرا رو هم می بینم .
طی مسیر که می رفتیم دو دختر جوان منتظر تاکسی ایستاده بودند . دختری که فریاد می زد گفت : بیا ! اگه راست می گی اینها رو بگیر .
راننده زد روی ترمز و همه پیاده شدند . دست زنی که کنارم بود رو گرفتم و گفتم : آخه چرا انقدر بدجنسی . چیکار به اونها داری . بذار برن . زن نگاهم کرد و ناگهان برگشت به دختری که فریاد می زد گفت : پیاده شو . زود باش تا همکارا اذیت نکردن پیاده شو .
دختر فریاد زد : همینم مونده وسط خیابون از ون نیوری انتظامی پیاده شم . مگه من زن خیابونی ام ؟
گفتم : باباجون بیا پیاده شو دیگه ! می خوای تا وزرا بیای ؟
دوست دختر به زور هلش داد و سعی کرد پیاده اش کند که در همین حین افسری که در الگانس بود دو دختر منتظر تاکسی را هم به زور سوار ون کرد و راننده حرکت کرد .
به دوزنی که کنارم بودند، گفتم :« داخل وزرا کیفها رو می گردن ؟»
نه چی همراته ؟
فرم ! برگه های جمع آوری امضا
یکی از زنها پرسید : «همونی که یک میلیون امضا جمع کردین ؟»
هنوز یک میلیون نشده .
می شه بدی بخونم.
نگاهی به زن کردم .کسی از درون به من هشدار داد بی احتیاطی نکنم. اما لحظه ای فکری شیطانی به ذهنم خطور کرد . چه بهتر که برگه ها و دفترچه همراهم را قبل از ورود به وزرا از کیفم خارج کنم.
فرم امضا شده ای را به او دادم . می خواند و گاهی به همکارش هم چیزی را نشان می داد . گفت :
- درسته که می گن نوه آقای خمینی هم حمایت می کنه ؟
بله ! حتی در مورد مسایلی مثل دیه آیت الله فاضل میبدی هم نظر موافق دارند .
واقعا مسئله دیه و ارث مهمه. چرا امسال تجمع نداشتین ؟
گیج شده بودم . نمی دانستم چه پاسخی باید بدهم . فریاد های بی وقفه دختران درون ماشین ذهنم را بهم ریخته بود .
خوب به هرحال ما داریم یه هدفی رو دنبال می کنیم و مهم تغییر این قوانینه . همیشه هم یک راهکار جواب نمی ده . باید از راه های مختلف رفت .
دخترعموهام امسال توی اسفند رفته بودن پارک لاله اما می گفتن هیچ خبری نبوده .حالا می شه یه فرم سفید بدی که من امضا جمع کنم ؟فرم امضا شده را از دستش گرفتم و یک فرم سفید و دفترچه دادم . - تلفنت رو هم می دی ؟
نه !
چرا ؟ اگه برگه ها پر شد به کی بدم ؟
چون تو دروغ گفتی و من دیگه بهت اعتماد ندارم. می تونی امضاهارو به صندوق پستی پایین صفحه بفرستی.
به زور لبخند زد و سرش را پایین انداخت . همکارش که زن ریزنقشی بود به آرامی گفت : اونجا هیچ کاریتون ندارن . این ادامه طرح مبارزه با بدحجابیه . یه تعهد می گیرن و ول می کنن.
وقتی که در پارکینگ وزرا را دیدم یاد اسفند گذشته و 33 نفری افتادم که برای یک اعتقاد و همراهی یکدیگر به اینجا آورده شده بودد . در حیاط وزرا اوضاع آشفته بود . چند نفری را قبل ما گرفته بودند و فرستاده بودند در آمفی تئاتر. زنی که در ون با من صحبت کرده بود مرا به کناری کشید و گفت : زنگ بزن برات مانتو بیارن تا شلوغ نشده بری.
در همین حین چند ون دیگر رسیدند و حدود 15 دختر با مانتو و روسری های معمولی و ساده به جمع ما اضافه شدند. استرس و نگرانی ... گریه ... اعتراض و التماس ... و فریاد مرد قدبلند و عصبانی که هر از گاهی رو به یکی از دخترها یه چیزی می گفت :
کی بهت گفته این مانتوی تنگ رو بپوشی . خوب یه سایز بزرگتر بخر ! یا
تو حداقل اون موهاتو بکن تو . بعد هم زنگ بزن مادر یا پدرت بیان . و ...
تک تک به اتاق مشاوره فراخوانده می شدیم. سه کارشناس روانشناسی که آنجا بودند باسوال های عجیبی مثل : شغل و میزان درآمد و محل زندگی و علت انتخاب پوشش با ما مشاوره !! می کردند.
پرسید : چرا این مانتو رو پوشیدی ؟
چون خوشگله ! دوسش دارم . خنکه . سلیقه است دیگه . مثلا اگر توهین برداشت نکنین من از مانتوی شما خوشم نمی یاد.
گفت خوب حالا که اونو نپوشیدی .
خوب چون به نظرم خوشگل نیست دیگه !
ولی هنجارهای جامعه نمی پسنده .
اتفاقا می پسنده .
چیزی نوشت و گفت : فرم هامون تموم شده . برو دم در بگو آقای زمانی بفرستت بری. رفتم دم در . کسی که مسئول بود کلافه اعتراض می کرد که چرا دختران بدحجاب در سالن پراکنده هستند و کسی مراقب آنها نیست . از طرفی تا نگاهش به من می افتد باز فریاد می زند : کی اینو گرفته دیگه ! می خندم . می گم حالا اونش باشه بعدا الان می خوام برم . می گه خیلی خوب صورت جلسه تعهدت رو بده ! ندارم ! برگه ها تمام شده . کارمندان با عجله از این اتاق به آن اتاق می روند . بی حوصله اند . افسر پاسخگو به خانواده ها ناتوان از پاسخگویی می خواهد همه بنشینند . مشکلی نیست . فرم ها تمام شده . دختری چادری با نگرانی به مرد جوان پشت میز می گوید : من هم اتاقی ... هستم تو خوابگاه . اومدم دنبالش . مسئول مربوطه به افسر دم در عصبی می گوید : عیبی نداره .بذارین ببرنش . ببین اینجا چه خبره . زنگ بزن خوابگاهشون و اگه راست می گفتن بذار ببرنش.
و به سراغ باقی خانواده های نگران و عصبی می رود .
به دیوار نگاه می کنم . پوستری از عقیدتی سیاسی نیروی انتظامی روی دیوار نصب است . نوشته های پوستر با این جمله آغاز می شود :«وقتی خداوند برای بنده ای نیکی خواهد حاجتهای مردم را در دست او قرار می دهد .»
بعد از یکساعت همه خسته شده اند . بعضی ها آرام گریه می کنند و بعضی ها برای هم ماجرای دستگیریشان را تعریف می کنند . و من همچنان منتظر فرم نشسته ام . روی دیوار آمفی تئاتر برگه ای چسبانده اند که یادآوری می کند طبق تبصره ماده 638 قانون ، بدحجابی جرم محسوب می شود و مجازات نداشتن حجاب شرعی !!! 10 روز تا دو ماه بازداشت یا 50 هزار تا 500 هزار ریال جزای نقدی است.
بالاخره یکی دیگر از زنهای سبز پوش به آمفی تئاتر می آید و برگه های تعهد را روبرویم می گذارد . نام و نام خانوادگی و ساعت بازداشت و ... می نویسم برق می رود . به اتاق ارشاد می رویم و کارشناسان ارشاد معطل مانده اند که با کی باید صحبت کنند . خودشان را راحت می کنند و می گویند : هرکی ارشاد نشده اینوره میز، باقی برن اونور میز. نمی توانم در این بلوا و سروصدا جلوی خنده عصبی ام را بگیرم .زمانی که از دست می رود، توهین به نوع پوششم و از همه بدتر ناهماهنگی آنجا .. مامور زنی از کنارم می گذرد و ناگهان می گوید : از قصد خواستی بگیرنت ؟
نه مگه مریضم ! با بی اعتمادی نگاهم می کند که : آخه هیچ عیب و ایرادی نداری . همه اش هم یادداشت می نویسی و خونسردی !
بازهم می خندم . یاد دانشگاه و استاد ریاضی عمومی به خیر که به خاطر خنده های نابهنگامم سر کلاس خندان صدایم می زد .
نمی دانم شلوغی آنجا بود یا سرو وضع ساده و کمی آشفته من که خودشان صدایم کردند و بدون احتیاج به حضور خانواده برگه ای جلویم گذاشتند که انگشت بزن و برو !
وقتی از در وزرا بیرون آمدم به دختر 21-20 ساله ای فکر کردم که دامن بلند و گشاد جین پوشیده بود و کفش کتانی وهیچ آرایشی نداشت. مستاصل می گفت تا از در موزه سعدآباد بیرون اومدم منو گرفتن . اصلا نفهمیدم چی شد که الان اینجام

No comments: