Friday, June 1, 2007

حق



تو نگاهش بغض داشت ... نشستم کنارش به بهانه ای ... گفتم مثل قبل نیستی ... غریبی می کنی انگار. بهانه خستگی آورد . می دانستم طلاق پدر مادرش او را از ما که خانواده پدر بودیم کمی دور کرده ...کسی پرسید ازدواج کرده یا نه ، پیش درآمد به سوال همیشگی که چرا مارا دعوت نکردی. می دانستم ... نجاتش دادم : نامزد کرده !
گفتم شنیدم مرجان شروط ضمن عقد را می خواسته . نگاهی کرد تا بداند چه جوابی مناسب من است ( موافقت و مخالفت ها کلافه اش کرده بود ) بلافاصله گفتم : واقعا لذت بردم . معلومه دختر عاقلیه !
خندید . گفت قبول نکردم !!! پرسیدم چرا ؟ گفتم تو که در خانواده طلاق بزرگ شدی چرا ؟ تو که سختی های مادرت رو دیدی چرا ؟ مگه نه اینکه پا به پای او زجر کشیدی تا زندگی به دندان گرفته اش را نجات دهید.
گفت احساس خوبی نداشتم .الان فکر می کنم اگر حق طلاق را می دادم چیزی عوض نمی شد اما اون موقع ترسیدم . پدرش توی دادگستری کار می کرد . ترسیدم.
گفتم پس اونهم باید بترسه . چون الان اون احتمال شکستش بیشتره . می تونه فکر کنه که پسر کو ندارد نشان از پدر ... خندید . تلخ ... گفتم چرا حالا این حق رو بهش نمی دی ؟ محضری ؟ این حق طبیعی و انسانی اونه . گفت دیگه حرفشو نزده . خودمو آماده کردم که هروقت خواست بپذیرم اما نمی دونم چرا دیگه در موردش هیچ حرفی نمی زنه ...
وبلاگ یک لحظه تنهایی

No comments: